از صبح زود صدای همهمه و حرف و خنده و دعوا و جاروبرقی! از خونهشون میومد. من، کلافه و بی اعصاب، مدام پنجره رو باز و بسته میکردم تا صداشون رو بشنوم و نشنوم... نمیدونم به خاطر تعارف های مامان و بابا بود یا اخلاقهای قدیمی خودشون که نیم ساعت پیش زنگ خونهی ما رو زدن و... من بغضم ترکید. روزا دارن سخت میگذرن. سخت و نابودکننده... برچسبها: چيزي مثل روزگار غريب+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۶ساعت 20:51 توسط سهيلا | ,تایرد ...ادامه مطلب