باز خواب آقا رو دیدم. توی کوچه و خیابون بودیم اما همه جا خراب بود. خونه ها آوار شده بودن و همه جا رو خاک برداشته بود و رنگ محیط خاکی و پر غبار بود، شبیه فیلمهای دفاع مقدسی. نمیدونم این حجم از ویرانی تاثیر حرفهای دیروزمون دربارهی زلزلهی بم بود یا بخاطر مغز و روح ویرون شدهی خودم. همه جا خراب بود... خرابِ خراب. رفتم سمت آقا و بغلش کردم. پیر بود ولی مریض احوال نه. یادم نمیاد حرفی زده باشه. آروم و با احتیاط از روی تپههای خاک و سیمان و فلز در و پنجرهها رد میشدیم. برام مهم بود که لباسای خودم و کت و شلواری که تن اون بود، چیزی که توی عکسها هنوزم تنشه، خاکی نشه. محله غریبه بود. اما به خونه که رسیدیم، خونه همون خونه بود... سالم.. تمیز... ساکت...گرم.... بخوانید, ...ادامه مطلب
از خوابِ لذتبخشت بیدار میشی و با چشم بسته، دستت رو به دور و برت میکشی و گوشیت رو پیدا میکنی. دکمهی وسطش رو ملتمسانه میزنی که ببینی بهت اجازه میده چند دقیقهی دیگه هم بخوابی یا نه. اما قبل از ساعت،, ...ادامه مطلب
سا: شهرزاد بذارم ببینیم؟ مامان: آره من: اه نه شهرزاد چیه. یه فیلم بذار عین آدم مامان: چه فیلمایی داریم که ندیدیم؟ سا: قاتل اهلی. (بعد از چند ثانیه سکوت): یه قاتل اهلی داریم. یه قاتل وحشی که سهیلاعه. من: :)))) بعد از دو روز، بالاخره موفق شدم چند ثانیه بخندم :), ...ادامه مطلب
یکی از روابط انسانی خیلی خفن و با کلاس طور بنظرم اونیه که آخرش به آرزوی خوشبختی ختم میشه. عین خارجیا. مثلا دو نفر بعد از یه سالِ مدام حرف (زرِ سابق) زدن با هم، درست شب تولد یکیشون، اون یکی براش آرزوی چیزای خوب بکنه و شخص متولد! یادآور شه که به خوشبختی بیشتر از هر چیز دیگهای نیاز دارهخلاصه تهش برای, ...ادامه مطلب