.. سر گذر ندارد..

ساخت وبلاگ

از کجا شروع شد؟ از لحظه ای که چشم هام رو باز کردم و طبق معمول هر روز آب جوش خوردم و کرم و ریمل زدم و مانتو پوشیدمو... همه چیز عادی و آروم بود جز فکر کهنه ای که داشت از همون اول صبحی سر باز می‌‌کرد. بعد توی مسیر پنج دقیقه ای یاسمی تا دانشگاه فهمیدم که قراره باز فکرهای ناخوش حمله کنن. با اینکه این روشو بارها امتحان کرده بودم و نتیجه ای جز بدتر شدن اوضاع نداشت ولی باز بعد از خاطره ای که مثل رعد توی ذهنم میومد، دندون هام رو از ترس و ناراحتی روی هم فشار میدادم انگار میخواستم خاطره ها رو تهدید کنم به له شدن. ولی خاطره بعدی محکم‌تر و مطمئن‌ تر میکوبید به سقف ذهنم. بار اول که نبود. میدونستم با یادآوری دونه به دونه‌ی اتفاقا و روزا قراره همون پازل تکراری توی ذهنم چیده شه. میدونستم هنوز جای یکی از تیکه های پازل خالیه اما لابد مغز لجبازم هنوز به پیدا کردن تیکه‌ی آخر امید داشت. 

وقتی پام رو توی پراتیک گذاشتم حالم بدتر شد. حس کردم هرلحظه ممکنه یک دنیا ناامیدی و اضطراب و بغض خالی شه روی سرم. بخاطر همین جلوی فکرم رو گرفتم. نذاشتم بیشتر از اون عذابم‌ بده. تقلا فایده ای نداشت پس نباید میذاشتم مغزم درد بگیره. فکرها رو مچاله کردم و انداختم‌ یه گوشه ی ذهنم و در رو روشون بستم. ولی از اون‌روز تا الان هنوز دارن به در میکوبن تا بیان بیرون و نابودم کنن. نمیذارم :)


برچسب‌ها: چيزي مثل روزگار غريب, بد
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 9:31  توسط سهيلا  | 
من قوي هستم...
ما را در سایت من قوي هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 259 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 23:12