گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را...
حال الان من خوبه. نشستم توی ایوون و لیوان چای تو دستمه و به حرفای یه جمع دوست داشتنی گوش میدم. الان بابا داره با سعید تلفنی حرف میزنه. و حال الانِ محضم خوبه. ولی امروز توی حمام بعد از صدایی که شنیدم! زدم زیر گریه و دعوام شد با خدا! صدا بهونه بود. چند روزیه که دلم از بهمن پارسال پر شده باز. گریهی امروزم برای اون بود. یادم افتاد یه بار به هانیه (شاید هم اسمش چیز دیگهای بود) گفتم تو اذیت نمیشی این بچهها رو میبینی؟ گفت نه آخه حالشون خوبه...حال خوب... اون موقع نفهمیدم چرا معنی حال خوب برای من و اون فرق داره. اما الان میفهمم.. معنی حال خوب فرقی نداره. حالِ خوب، حالِ خوبه... همین یک دونه معنیو داره. فرق بین خودمون بود.. اون زندگیو راحت میگرفت و دوست داشت که فکر کنه حال اونا خوبه... من نمیتونم ولی.
شاید بخاطر همین سخت گرفتهنس که سر قضیه ع اینجوری شد... به هرکی که گفتم گفت خب ببینش...تیر آخر رو مه زد. گفت برو ببینش، وگرنه بالاخره یه روزی خسته میشه و میره و تا همیشه پشیمون میمونی... همه گفتن برو! به همه گفتم دوست دارم برم اما نگفتم چرا... چرا گفتم.. ولی کسی نفهمید. کسی نفهمید که چرا دوست دارم برم و چرا نمیرم. دلیلهام، حسهام، حرفام درباره این آدم از اون دسته چیزهاست که هیچکس نمیفهمه، هیچکس درک نمیکنه، طبیعیه. چون من نمیتونم برای کسی توضیح بدم... نمیتونم شیرفهمشون کنم که عِ محض رو دوست ندارم و ولی... اه باز تلاش کردم ک این حس چرت رو تعریف کنم...
...ِ محض رو مستور قشنگ مینویسه...
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 310