الان توی تاکسی ام و باد داره کوبیده میشه توی صورتم و مدام هندزفریهارو از گوش هامپرت میکنه بیرون. هر دفعه با فشار و حرص بیشتری دو تا گوشی هندزفریو فرو میکنم توی گوشم و دوباره درمیاد.. هنوز گیجِ خواب دیشبم. دیشب قبل از سحر چیزاییو توی خواب دیدم که چند سال منتظرش بودم. دردش همینجاست. همین که بعد از گذشت این همه سال حالا داشتم توی خواب به خواستهم میرسیدم. خواب دیدم سه چهار نفری وارد شدیم و دیدم که نشسته. سِ گفت شنیدی؟ شنیدی چی گفت؟ شنیده بودم اما برای سرکوب کردن همهی امیدها و خوشحالی هایی که هرچندوقت یکبار با حرکتی، نگاهی، حرفی توی دلم جوونه میزد، گفتم نه. حرفش رو برام تکرار کرد و من ک مثل همیشه توی دلم جنگ شده بود، بی تفاوت رفتار کردم. نشستیم کنار هم یا دور هم یادم نیست. یکهو یادم افتاد کیفم رو جایی که قبلش بودیم و یادم نمیاد کجا بود جا گذاشتم. از ب پنج هزار تومن پول گرفتم و دوییدم بیرون. من رو که دید بلند شد و اومد و سلام کرد و جواب دادم و دو سه تا سوال و جواب مسخره و... سردم شد. داشتم میلرزیدم. دوییدم و برگشتم تا کاپشنمو بردارم. دیدم که رفت توی اتاقی، مغازهای، کلاسی، چیزی که یادم نیست. دعا دعا میکردم که نره و دوباره همه ی "نشدن" ها تکرار نشه. وقتی برگشتم، اونم از اون مغازه؟ اومد بیرون. و دوباره هم قدم شدیم. یه سوال دیگه ک ادامهی سوال قبلی بود پرسیدم و جواب داد. خیلی واضح متوجه بودم که صدام میلرزه. همهی نیرومرو جمع کرده بودم تا خونسرد باشم... صدای مامان و بابا رو شنیدم که برای سحری بیدار شده بودن. نمیدونم خواب بودم یا بیدار که خدا رو التماس کردم که از خواب بیدار نشم، التماسش کردم کهاجازه بده خوابم ادامه داشته باشه و لااقل توی خواب همکه شده به چیزی که میخوام، برسم. با اینکه از خدا اینرو میخواستم ولی توی دلم همون یاس و ناامیدی و نگرانی همیشگی بود... کجا بودیم و از کجا اومدیم و داشتیمکجا میرفتیم رو یادم نیست. ولی احتمالا نزدیک یکی از ایستگاهای بی آرتی ولیعصر بود، و شب بود که موقع رد شدن از خیابون مچ دستم رو از روی مانتو گرفت. قلبم انگار دیگه نزد. حس این که بالاخره قراره "بشه" اجازه نداد حتا نفس بکشم. هیچ واکنش و مخالفتی که از من ندید انگار خیالش راحت شد و دستش رو تو دو مرحله پایین تر آورد و کف دستم رو گرفت... خیلی واقعی خیلی بیدار خیلی طبیعی و خیلی روزمره بود حسهام. بی اغراق صد جور حس و فکر مختلف توی وجودم بود که چند سال یا توی شرایط مختلف تجربشون کرده بودم یا میدونستم که اگر این اتفاق بیفته همچین حسی و همچین رفتاری رو خواهم داشت... دستم مثل دست یه آدم بی جونِ توی کما توی دستش بود. میخواستم ولی نتونستم انگشتام رو فرو ببرم لا به لای انگشت هاش و خودم احتمال میدادم که شاید بخاطر همهی همهی نرسیدن های گذشته باشه، انگار تقلاهای چندساله جونی برام نذاشته بود... بیدار که شدم دوباره "نشدن" همهی قلبو فکر و روح و جسمم رو سوراخ سوراخ کرد....
.
تمامش افکار مریض یک ذهن بیچاره بود...جدی نگیرید!
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 260