رفتم دم پنجره و پرده رو کنار زدم. آفتاب از کوچه جمع شده و سایهی ابرا افتاده رو کوهها. جلال دم باغچهی ته کوچه ایستاده بود و داشت با یه چیزی ور میرفت که چون پشت ماشین بود دیده نمیشد. عرفان رفت پیشش. یکم حرف زدن و بعد رفتن طرف خونه خانوم سید. منم گردنمو کج کردم و به زور اونجا رو نگاه کردم. خانوم سید فرش پهن کرده بود زیر سایه درخت توتش، جلوی پنجره آشپزخونه، و نشسته بود. جلال خربزه ای رو که دم باغچه قاچ کرده بود داد بهش و خودش هم نشست کنارش... یه پرنده اون دور دورها پرواز میکرد...
پ.ن: من همهی امیدم، همهی زندگیم رو پایهی لطف و بخشش خداست... توکل بهش
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 304