از صبح زود صدای همهمه و حرف و خنده و دعوا و جاروبرقی! از خونهشون میومد. من، کلافه و بی اعصاب، مدام پنجره رو باز و بسته میکردم تا صداشون رو بشنوم و نشنوم...
نمیدونم به خاطر تعارف های مامان و بابا بود یا اخلاقهای قدیمی خودشون که نیم ساعت پیش زنگ خونهی ما رو زدن و... من بغضم ترکید.
روزا دارن سخت میگذرن. سخت و نابودکننده...
برچسب : تایرد, نویسنده : 11554a بازدید : 194