امروز که دایی جانم زنگ زد و به مامان گفت اگه سهیلا بیداره گوشیو بده بهش ازش سوال دارم، عصبانی شدم. من که همیشه از شنیدن این حرف و این صدا خوشحال میشدم امروز عصبانی شدم. چون حوصلهی جواب دادن، حوصلهی شوخی کردن، فکر کردن و حرف زدن و شاید ضایع شدن رو نداشتم! موقع صبحونه به مامان گفتم چرا نگفتی من خوابم؟ مامان ناراحت شد. گفت اون بهت احترام گذاشته و برات ارزش قائل شده که زنگ زده بهت بعد من بگم خوابی؟.. مامان اشتباه منظورمو فهمیده بود. منظورم این نبود که نمیخوام با دایی حرف بزنم.. ولی حوصلهی توضیح دادن دلیلم رو نداشتم. حتا حوصلهی عصبانی شدن رو هم نداشتم... به مامان گفتم به بابا زنگ بزن. گفت گوشی همونجا کنارته خودت زنگ بزن. نزدم. حوصلهی زنگ زدن نداشتم.. دیشب یه بار گفته بودم که انگیزهی مسافرت رفتن ندارم و البته با حملهی خانواده! مواجه شدم. امروز که مامان و س_ داشتن دربارهش حرف میزدن من ساکت بودم. حوصلهی مخالفت و توضیح دلیل نداشتم. توی ذهنم داشتم به خودم میگفتم البته خیلی هم بد نیست، خوش میگذره اگه بریم. اما حوصلهی موافقت هم نداشتم. چند روزیه که اینجوری ام. حوصلهی هیچ کاری ندارم. درس خوندن، حرف شنیدن، فکر کردن، توضیح دادن و..
چرا؟ نمیدونم. فقط انگار که عالم و آدم علیه من شوریدن...ولی حقیقت نداره.. یه چیزی توی خودم میلنگه! توی دهنم..
برچسب : نمیدونم, نویسنده : 11554a بازدید : 251