نوید رو برای اولین و آخرین بار نیمه شعبان سه چهار سال پیش تو پارکینگ ساختمون نیمهکارهی خالها_ دیدم. جوون لاغر قد بلندی که کم حرف بود و وسط شلوغیها میرفت و توی کوچه قدم میزد! بیشتر پیش ع_ بود و گهگداری هم با ب_ و ب_ حرف میزد. از پ_ پرسیدم که کیه؟ شروع کرد دربارهش حرف زدن و داستان زندگیشو برام تعریف کرد. اینکه مادر و پدرش جدا شدن و الان با ع_ کار میکنه و... جزئیات.
ماجرای زندگی و حرفی که بعدها م_ از نوید نقل کرد باعث شد که این آدم تا الان و احتمالا تا همیشه توی ذهن من بمونه.
نوید یه تز قشنگ و البته وحشتناک داره. برای هر کدوم از آدمای دور و برش سه تا کوپن کنار میذاره. آدم هایی که تو زندگیش هستن نفری سه تا کوپن دادن. فقط سه تا... با هر بدی و نامردی که در حقش بکنن یکی از کوپنهاشون پاره میشه. چهار سال پیش کوپنهای پدر و مادرش تموم شد و ولشون کرد و اومد تهران. نازنین دختریه که عاشقشه. فقط اونه که چهار تا کوپن پیش نوید داره. حالا دو تا از کوپنهاش باطل شده و نوید نگران دوتای باقیموندست، ولی قسم خورده که اگه هر چهار تا تموم شه دیگه حتی اسم نازنین رو هم نمیاره...
بخاطر همینه که نوید توی ذهنم مونده، بخاطر همین کار ارزشمندی که بهم یاد داده. نوید به خودش و دلش و غرورش احترام میذاره. مثل نوید باشم!
پانوشت بیربط:
یک شاخه گل در دستم
سر راهت بنشستم
از پنجره منو دیدی
مثل گلها خندیدی
آه
به خدا آن نگهت از خاطرم نرود... :)
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 254