مچاله شدم توی خودمو به آدما فکر میکنم. به عمه_میم فکر میکنم، یادم میاد روزی که دیده بودمش از اینکه باید باهاش روبوسی میکردمم حس خوبی نداشتم و بعدش دلم براش سوخته بود. یادمه وقتی دستش رو دیده بودم که به ناجورترین حالت ممکن دفورمه شده بود دلم براش سوخته بود و از هرکی پرسیده بودم که چه اتفاقی برای دستش افتاده، هیچکس نمیدونست و من دلم بیشتر براش سوخته بود. وقتی فهمیده بودم شوهرش رو خیلی ساله که از دست داده باز دلم سوخته بود. تنها زندگی میکنه و حالا داغ پسرش رو دیده و من چقدر دلم...آخ..
به آقای_میم فکر میکنم که چه قلب خوبی داره. چه مهربون امروز پشت خانوم_الف ایستاده و کمکش کرده. فکر میکنم که کاش با زن و بچهش هم همینقدر مهربون و خوشدل باشه.
امروز که پیج طرحهای گرافیک ارسطو! رو دیدم یاد عین_ افتادم که چقدر تو کلمه به کلمهی حرفهاش ادعای هنر داشت و من تازه امروز فهمیدم که الحق والانصاف که کارش درسته. به قولی کار هر بز نیست خرمن کوفتن! و به خودم فکر کردم که چقدر غیرمنتظره و بی مقدمه کَندم ازش. یادم نمیاد چی شد که خودم تنهایی! بدون اینکه کسی حتی یک کلمه حرف، مخالف کاری که داشتم میکردم بزنه، تصمیم گرفتم که تمومش کنم اون علافی بی دلیل روز و شبها رو.
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 349