-بیا اینجا یه دقیقه.
+بله؟
-شیمیدرمانی چطوره؟
+خیلی خوبه، دارم راه میفتم.
-الان چیکار میکنی؟ دارو هم میکشی؟
+بله دارو هم میکشم.
-الان شناختی همهی داروهای کمو رو؟
+اکثرشون رو کامل میشناسم و همهچیز رو دربارهشون بلدم.
-خب خیلی خوبه. آفرین. معلومه که دختر باهوش و زرنگی هستی. آفرین.
________________________________________
رفتم تو اتاق شیش. داشتم تلاش میکردم که حرفم رو به ابوالسعود حالی کنم که متوجه شدم صدام داره میلرزه. اولین قطره اشک همونجا افتاد پایین. بی اختیار. بدون اینکه حتا بفهمم کی وقت کردم به اتفاقی که افتاده فکر کنم و تصمیم بگیرم که گریه کنم! شانس آوردم اتاق تاریک بود و آقای مظلومِ تخت شیشآ متوجه نشد. سرم رو رو به سقف گرفتم و چشمهام رو دو سه بار محکم باز و بسته کردم. با خودم فکر کردم وقتی کارم اینجا تموم شد برم توی رست و حسابی گریه کنم. هرکس هم که پرسید چی شده و چرا گریه میکنی، راستش رو بگم. بگم نمیدونم! اما اونجا که کارم تموم شد، مستقیم رفتم تو اتاق پنج.
________________________________________
-چطوری خانوم قوامی؟ مشکلی که نداری؟ این چیه؟ تکسول؟
+نه این پری مدشه. خودشو یک ساعت دیگه میذارم.
-آها. خب ما رفتیم. خسته نباشید.
+ممنون. شما هم.
_______________________________________
این نشونه بود یا عذاب الهی؟ یا چی؟
من قوي هستم...برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 208