ناصر برگشته بود تهران و مدرسه رو شروع کرده بود و داشت امتحانهای آخر ترم رو میداد که یه نامه از رسول بهش رسید. باز هوایی شد. بوی خاک و خون توی دماغش قاطی شد. یاد رفیقاش افتاد. باز هوایی شد. باز هوایی شدم. باز هواییم کردن اتفاقها و حرفها و پیشنهادها و یادداشتها و نگاهها... تو بهترین راهو جلوی پام بذار...
من قوي هستم...برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 183