نامهبه جا مونده از قدیمها:
به سمت پل میرم. اگه تو مسیر فقط یه نفر به من لبخند بزنه، نمیپرم...
.
این استوری امشبم بود. تقریبا یک سال پیش مهدیار این متنو استوری کرده بود و من ازش اسکرینشات گرفته بودم و تا الان فراموشش کرده بودم. تا اینکه امشب، قبل از تصمیمگیری نهاییم یکهو یادش افتادم. موقع تایپش به این فکر میکردم که هرکسی امکان داره چه جوابی به این استوری بده. تقریبا همهی کسایی که پای ثابت ریپلای کردن هستن رو تو ذهنم آموردمو نظراشون رو حدس زدم. وقتی متن رو استوری کردم واکنش آدما! بهش عجیب بود. چندتایی از اونایی که منتظر جوابشون بودم هیچی نگفتن و چندتایی هم به شوخی و مسخره گرفتن. بدجور خورد تو حالم. میم از کسایی بود که از قبل جوابش رو حدس زده بودم و تقریبا مطمئن بودم که این آدم سطحی و به درد نخور، فقط برای اینکه حرفی زده باشه، یه آفرینی چیزی میگه! اما هیچی نگفت. برام عجیب بود و البته خیلی بیاهمیت. اما نیم ساعت بعدش بهم پیام داد. گفت حس میکنم غمگینی. گفتم خوبم. گفت خوب خوب؟ گفتم فکر کنم آره. گفت بهرحال اگر خواستی حرفی بزنی من هستم و میشنوم. تشکر کردم و بهش گفتم چه آدم مهربونی. و این یکی از راستترین کلمههایی بود که تا حالا برای توصیف احساسم به کار بردم... به هر حال یک نفر بهم لبخند زد و من عجالتا قصد پریدن ندارم :)
.
این روزا زیادی خستهم. نمیدونم بیشتر یا کمتر از بعضی روزای دانشجویی. اما میفهمم که خستهم. فکر میکنم همه چیز هست الا اون چیزی که باید باشه و دلیل این نبودن رو نمیفهمم. شاید من هنوز با خودم کنار نیومدم و دقیقا نمیدونم چی میخوام تا اون چیز هست بشه! به هر حال من خستهم. خسته تر از اینکه اتفاقی بتونه ناراحت یا خوشحالم کنه. کلی فکر تلخ از گذشته روی دلم سنگینی میکنه. کلی حرف دربارهی کلی موضوع شنیدم که دلم رو راستکی شکونده و من هرروز صبح وقتی بیدار میشم منتظرم تا اتفاقایی بیفته که زخموزیلیهای دلم رو یکم کم کنه و هرشب که میخوابم آرزو میکنم که کاش فردا... . انقدر فکرای قر و قاطی توی کلهم هست که وقت نمیکنم به خبرای خوشی که بهم میرسه اجازه بدم تا خوشحالم کنن. اما با وجود همهی این خستگیها باید مراقب خودم باشم. باید مراقب باشم رفتارم باعث نشه کسی حرفی بزنه که دلم سنگین تر از اینی که هست باشه. باید مراقب باشم جوری رفتار نکنم که رضا توی چشمهام زل بزنه و بخنده و بگه مخاطب خاص. که جملهی سه سال پیش سارا عین زنگ توی گوشم و مغزم و قلبم سوت نکشه. که نیلوفر نگه تا حرف فلان میشه تو غیب میشی. که زهره نگه تو داری درس میخونی و من رو میپیچونی. که نسرین با خنده نگه این دستت به اون دستت میگه گه نخور. که امید اصرار نداشته باشه شغل آقامون رو کشف کنه. که نرگس منو با صفتای دختر آرومه و دختر بچههه برای مامانش توصیف نکنه. که اتفاقای به ظاهر بی اهمیتی نیفته که منو خستهتر از اینی که هستم بکنه.
محمدعلی بین همهی اذیتا و سر به سر گذاشتنا و شیطنتا و شوخیهاش، چپ میره و راست میره به من میگه دختر خوبی هستی. امروز که جفتمون وقت نفس کشیدن گیرآورده بودیم و توی رست نشسته بودیم و چای میخوردیم ازش پرسیدم من چجوریم که فکر میکنی خوبم؟ گفت خودتی. سرت توی کار خودته و فکر دیگران برات مهم نیست. گفت خودت بمون. همهی تلاشتو بکن که خودت بمونی. همینی که هستی.
راست میگفت. میخوام خودم بمونم. حتا اگه حرفهایی بشنوم که خستهتر از اینم بکنه. من مسئول حرف دیگران نیستم. نگران حرفهاشونم نیستم. میخوام خودم بمونم. خود خستهم. یا حتی خود خستهترم... تا سحر چه زاید باز...
برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 247