سه دوره اومد و هر سه دوره هم با محمد توی یک اتاق بودن. بعد از اون محمد میومد و علی دیگه نه. یکی دو باری حالش رو از شبنم میپرسیدم و میگفت خوبه و میره شریعتی. امروز بعد از پنج ماه علی زنگ زد و قرار شد برای چکآپ بیاد. وقتی شبنم بهمون گفت آقای علی هم قراره امروز بیاد من گفتم عه همون پسره که چشماش خوشگل بود، مرجان گفت آره همون که چشماش برق میزد و همیشه با محمد همزمان میومد. گذشت و عصر شد. با آیناز و ایمان توی رست نشسته بودیم و حرف میزدیم و گوشم رو تیز کرده بودم تا اگر مرجان کاری داشت و صدام کرد فورا متوجه شم. چایم رو خوردم و بلند شدم که برم ماگم رو بشورم. از اتاق که رفتم بیرون دو تا چشم خوشرنگ گره خورد به چشمام. بیاختیار با صدای بلند گفتم سلام آقای علی. خوبین؟ چه عجب از این طرفا. برق چشماش چند برابر شده بود. با صدای محکم و قرص همیشگیش، با اون تُن خاص و عجیبش، باهام حال و احوال پرسی کرد. بهش گفتم موهاتونم که دراومده، چقدر خوب شده. خندید و دست کشید روی موهای دو سانتیش و تشکر کرد. نشستم روی صندلی و مشغول پروندهها شدم، سرمو که بالا بردم دیدم داره نگاهم میکنه. فهمیدم منتظر بوده که حرفی بزنه. پرسید آقای محمد چطوره؟ آلفافیتوش! خوبه؟ لبخند زدم و سعی کردم لحن حرف زدنم واقعی بنظر برسه و گفتم که حال محمد هم خیلی خوبه ولی هنوز درمانش ادامه داره. مدت زمانی که ما حرف میزدیم، اسد آزمایشها و کلیشههای علی رو نگاه میکرد و زیرلب میگفت خوبه، خیلی خوبه، بسیار خوب...
به چشمهای علی نگاه میکردم و از خدا میخواستم که برقِ توی چشمها رو زیاد کنه. چشمهای فهیمه، محمدامین، فاطمه، محمد و خیلیهای دیگه الان تو خستهترین حالت ممکنشون هستن. کاش خوب شن و چشمهاشون مثل چشمهای علی برق بزنه. کاش برق توی چشمهای علی و اسی و سیما و کسای دیگهای که خوب شدن موندگار باشه...
من قوي هستم...برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 187