شیش تا ده صبح... پر از جذابیت

ساخت وبلاگ

رست سرد بود و زیر پتو مچاله شده بودم و منتظر صدای آلارم گوشی ندا بودم تا بلند شم. چشمام گرم شده بود که با صدای بختیاری هشیار شدم. حدس زدم ساعت شیش و نیمه و خواب موندیم. روبروم رو نگاه کردم ساعت شیش بود و بختیاری لابد استرس پر شدن تخت‌های خالی روز گذشته‌ش رو داشت که زودتر اومده بود‌. رو تخت چند دقیقه‌ای نشستم و صد تا عطسه کردم. باید کارامو زودتر جمع میکردم و میومدم توی رست مچاله میشدم تا مواجه نشیم. بعد از اومدن همه‌ی‌ بچه‌ها آرآرتی رو ارائه دادم و بعد رفتیم تحویل و تا اینجاها خوب بود. داشتم میرفتم شارژری رو که از مامان اریس قرض کرده بودم پس بدم که مقیسه صدام کرد و گفت بیا برنامه‌ رو ببین. بقیه هم با من اومدن و گوله شدیم توی استیشن و زل زدیم به مانیتور. داشتم سر شیفت چهارمم چونه میزدم که اومد و یه سلام کلی کرد و رفت سمت میز بختیاری و‌‌‌.‌‌.. خب فاک. دوست نداشتم ببینه منو. چرا؟ نمیدونم. چه فایده؟ نمیدونم. اصلا متوجه حضور من شد یا نه؟ نمیدونم. ولایتی اومد و گفت ماشینت درست شد؟ جوابی نگرفت. همراه با مالش! مغرضانه‌ی دستش به دستش دوباره سوالش رو پرسید و این دفعه جواب گرفت. یاد حرفایی که ندا و سیما دیشب درباره‌ی ولایتی زده بودن افتادم و قلبم تیر کشید. کیفمو برداشتم و برای احتیاط و با امید به اینکه شاید بودنم رو نفهمیده باشه یه خداحافظِ آروم گفتم و از بخش اومدم بیرون. توی پله‌ها و توی راهرو دست چپم رو گرفته بودم جلوی دهنم و پوست لبمو میکندم و همونجوری سلام و علیک جاوید رو جواب دادم. لباسامو عوض کردم و سوار ماشین که شدم باز حس کردم که باید غم‌هام مرور شن وگرنه از پا در میام. از وسطای شریعتی بود ک اشکام سرازیر شد و توی همت تبدیل به گریه‌ی های های شد. خروجی هنگام رو رد کردم. باقری جنوب رو رد کردم. شمال رو رد کردم. زین‌الدین شرق رو رد کردم. احسان رو رد کردم. تا آخر یاسینی رفتم و بعدیش رو نمیشناختم. انقدر پیچیدم اینور و اونور تا افتادم تو مسیر برگشت. یاس و رضا یزدانی گوش دادم. با صدای اونقدر بلندی که خودمو آزار میداد و احتمالا باعث شده بود ماشینای دیگه فحش‌کشم کنن. تو ماشین به سیما و پوریا هم فکر کردم. به ندا و معراج و بقیه هم. به جسارتی که اونا دارن و من ندارم. به اون شب توی رست که میشد نزدیکتر شم و به اینکه شاید اگر میشدم آینده‌ش هم جور دیگه‌ای پیش میرفت. به کانال صیغه‌یابی که حرفش رو وسط کشیده بود. به خودم. به خونه که رسیدم همه‌چی ساکت بود. شیر داغ کردم و دراز کشیدم و الان احتمالا وقت خوردنش رسیده...

من قوي هستم...
ما را در سایت من قوي هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 49 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 17:27