وقتی ن_ از حال بد دیشبش نوشت، یاد دو ماه پیش خودم افتادم. سرماخوردگیم بعد از دو هفته خوب شده بود و اثری از گلودرد نمونده بود. چهارشنبه توی بخش بحث برنامهی عید داغ بود. من اسمم رو تو قسمت دوم نوشتم و شبنم اسم امید رو خط زد و توی هفتهی اول نوشت. مدام نگران بودم که نکنه امید اعتراض کنه و غر بزنه و بخواد بیاد هفتهی دوم و من مجبور شم برم هفتهی اول. از طرفی عارفه و رضا و فرزانه هرسهتاشون میخواستن هفته اول باشن و هیچکدوم راضی نمیشدن بیان هفتهی دوم. رضا بهم پیام داد و ازم خواست ته توی ماجرا رو دربیارم و ببینم بالاخره شبنم تصمیم داره کدومشون رو بفرسته هفتهی دوم. توی سلف بعد از اینکه صحبتم با رضا تموم شد و قطع کردم، س_ بهم نگاه کرد و گفت به نظرت خیلی صمیمی باهاش حرف نزدی؟ حالم بد شد. چندشم شد. جور عجیبی چندشم شد از حرفی که شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. عصر من و مرجان توی بخش بودیم که شبنم زنگ زد. مطمئن بودم که میخواد بگه باید هفتهی اول برم. اما نگفت. بجاش ازم خواست که توی عید شیفت شب بیام تا اونها بتونن هرسه تاشون هفتهی اول بمونن. قبول کردم. قبول کردم چون ترسیدم اگر مخالفت کنم مجبور شم هفتهی اول عید رو برم سر کار. حالم بد شد از خودم و از شبنم و از رضا و فرزانه و عارفه. اما خندیدم و به مرجان گفتم بهتر! اصلا شبکاری توی عید برای من خیلی راحت تره! عصر رضا اومد. کلی تشکر کرد که نجاتشون دادم و با فداکاریم باعث شدم که جنگ و دعواشون تموم شه. گفت با شبنم حرف زده و اسکرین شات حرفهاشون رو بعدا برام میفرسته. اصرار کردم که همون موقع نشونم بده. گوشیش رو داد دستم و از شانس بد دقیقا همون لحظه که سرم توی گوشیش بود مرجان اومد توی استیشن. از ترس اینکه مرجان هم توی دلش نگه چه صمیممی! گوشیش رو پس دادم و قرار شد عکسهاش رو بعدا برام بفرسته. شب توی خونه، ولو شده بودم زیر پتو که دیدم امید پیام داده. آنبلاکم کرده بود توی تلگرام. باز حرفای تکراری زد و باز جوابای تکراری شنید. از حرفهاش ذرهای حال خوب نمیگرفتم. آخرش بهش گفتم باز منو مجبور نکن حرفی بزنم که باز بلاکم کنی. باز بلاکم کرد! رضا اسکرین شات چتش با شبنم رو فرستاد. شبنم یک عالمه از من تعریف کرده بود و چون قبول کرده بودم که توی عید شبکار باشم بهم گفته بود دختر حرف گوش کن! لابد رضا خیال میکرد من خوشحال میشم از تعریف آبکیِ دیگران که حرفهای شبنم رو برام فرستاد. غافل از اینکه حالم رو بدتر کرد. اون شب بعد از حرفهای امید و تعریف و تمجیدهای شبنم و تشکرهای رضا، خستگیم و نفرتم از خودم و دور و بریهام چند برابر شد. اونقدری حالم بد بود و دلم سنگین بود که حتی نتونستم گریه کنم. هرچقدر زیر پتو حرص خوردم و غصه خوردم دریغ از یک قطره اشک. خوابم برد... نصفه شب از خواب پریدم. با حالت خفگی. انگار که دو سه دقیقهای توی خواب نفس نکشیده بودم. انگار که یک مشت خاک و چند تا گردو ریخته بودن توی گلوم. انقدری گلوم درد میکرد که بزاق توی دهنم جمع شده بود و نمیتونستم قورت بدم. یادم نیست چقدر طول کشید تا باز خوابم برد. صبح با گلودرد و سردرد و بدن درد بیدار شدم. تا عصر حالم بدتر و بدتر شد. پنجشنبه بود و من شبکار بودم. توی راه فقط دعا میکردم که زودتر برسم بیمارستان و وسط خیابون از حال نرم. به بخش که رسیدم مستقیم رفتم توی رست و خودم رو پرت کردم روی کاناپه. الهام و محمدعلی و امید و شهباز پشت سرم اومدن توی اتاق. الهام فشارم رو گرفت. هفت بود. محمدعلی دستمو گرفت و به الهام گفت داره میسوزه، آی وی بگیر ازش آپوتل بزنیم. امید اون دور و بر میچرخید و پشت سر هم میگفت سرم بزن برو خونه من شیفتت رو میمونم. خودم رو از رو کاناپه جدا کردم که برم توی اتاق شیش. یادم نیست امید چی گفت که وسط بخش برگشتم زل زدم توی چشماش و گفتم هیچی نگو. خیلی اذیتم میکنی خیلی. رفتم دراز کشیدم روی شیش آ. امید با دیش اومد بالای سرم. یاد حرف مرجان افتادم که گفته بود اگر میدونستم بهش اجازه نمیدادم. نذاشتم ازم آی وی بگیره. الهام اومد و گرفت. امید یه کوکتل یه لیتری یک سوم دو سوم با آپوتل و سفتریاکسون و دگزا و ویتامین سی درست کرد و آورد. یک ساعتی دراز کشیدم و هی قطرههای سرم میومد تو بدنم و حال من هی خوب نمیشد. امید داروهای شب رو آماده کرد و خداحافظی کرد و رفت. الهام با اینکه تولد دعوت بود منتظر عارفه موند تا بخش رو بهش تحویل بده. من خوابم برد. بیدار که شدم عارفه اومده بود. زهره اومد سرمم رو آف کرد و رفتم توی استیشن. الهامم رفت. عارفه اجبار کرد که من اینچارج باشم و اون بره توی لاین. اما من توانایی حتی یک کلمه گزارش نوشتن رو نداشتم. سرم انقدری درد میکرد که توی ذهنم میگفتم لابد سردردهای شاهین هم همینقدر شدیده!! با هر جونکندنی بود تا ساعت یازده خودم رو سرپا نگه داشتم. ساعت یازده به عارفه گفتم دیگه نمیتونم. رفتم دراز کشیدم و عارفه برام سرم با کترولاک آورد. هرقطرهی سرم که وارد خونم میشد سر دردم کمتر میشد. همونجور که دراز کشیده بودم توی واتساپ ویدئوکال گرفتم و با "جمعِ خوب" توی اتاق حرف زدم و همشون میخندیدن و من بهشون نگفتم که اون روز چه عذابی کشیده بودم. بعد به این فکر کردم که اگر شب قبلش امید با حرفهاش و قسمهاش انقدر آزارم نداده بود، اگر حماقت نکرده بودم و از روی ترس شبکاری رو قبول نکرده بودم و اگر شبنم بعد از سواستفادهای که ازم کرده بود پیش رضا تعریفمو نمیکرد و اگر رضا ازم تشکر نمیکرد و اگر یاد حرفی که محمدعلی به رضا زده بود نمیافتادم و اگر همهی آشناهای دور من رو "دختر خوب" نمیشناختن، من اون شب و فرداش اینقدر حالم بد نمیشد... اشکان خطیبی یه بار توی خندوانه به یکی از شرکتکنندهها گفت باید پوست روحت رو کلفت کنی. اگر به من بود این جمله رو با آبطلا مینوشتم و میچسبوندم به سر در دنیا. تا کسایی مثل من و ن_ یاد بگیرن یا لااقل تلاش کنن تا یاد بگیرن این همه خسته نشن از اتفاقای پوچ...
من قوي هستم...برچسب : نویسنده : 11554a بازدید : 196